ماجراي چگونگيِ آغاز شدن جنگ جهاني اول بارها روايت شده .امپراطوري اتريش- مجارستان از قتل دوک اعظم آنقدر خشمگين بود که به صربستان حمله کرد و ظرف چند هفته... اما ...
ماجراي چگونگيِ آغاز شدن جنگ جهاني اول بارها روايت شده .امپراطوري اتريش- مجارستان از قتل دوک اعظم آنقدر خشمگين بود که به صربستان حمله کرد و ظرف چند هفته... اما ميدونيد...من از خودم ميپرسم نکنه داستان ديگهاي در کاره؟ شايد بشه جور ديگهاي به اين ماجرا نگاه کرد. قضيه رو موشکافي ميکنيم ومتوجه ميشيم که اين قتل بيش از هر چيز، اين قتل يه اتفاق تصادفي بوده.
نگاه کنيد.اين مراسم خاک سپاری دوک اعظمه. تنها چند روز پس از مرگاش. او وليعهد اتريش بود. خوب؟ و در اين مراسم، افراد کمي حضور دارن. همه چيز در کمتر از پانزده دقيقه اتفاق افتاد. ميشه اينجوري استنباط کرد که واقعا هيچ کس او رو اصلا دوست نداشت. حتي در کشور خودش. پس چرا به خاطر او يک جنگ جهانی آغاز شد؟
نکتهي اولي که بايد بهش توجه کرد، مربوط ميشه به يک سال قبل از شروع جنگ. هزينههاي نظامي در سراسر اروپا پيش از جنگ هم بالا بود .به پول امروز ميشه ميليونها دلار .وقتي براي ارتش و نيروي دريايي انقدر هزينه بشه، دليلي براي استفاده نکردن ازش وجود داره؟ تنش زياد بين کشورها، براي وخيمتر کردن اوضاع خوب بود. هيجان گستردهاي سراسر اروپا رو فرا گرفته بود. و به طرز غريبي مردم، خواهان جنگ شدن. در اون زمان يکي نوشت: «اين خواست همه بود».«اين جنگ وضعيت رو روشن کرد».
دوست دارم بگم دليل قانع کنندهاي براي همهي اينا وجود داشته، اما مثل ساير رويدادهاي تاريخي، اين هم فقط يه بازي بچگانه بوده. مخصوصا در مورد بريتانيا و کشتيهايش.
در سال 1906، بريتانيا با به آب انداختن يکي از اين کشتيها، شرايط رو خطرناکتر کرد. به اسم کشتي ِ دريدنوت. در اون زمان، پيش رفتهترين کشتي جنگي در سراسر جهان بود در مقابل، آلمان هم پنج تا از اين کشتيها ساخت. و بريتانيا هم 4 کشتي ديگه به کار انداخت. و مسابقهي کشتي سازي شروع شد. در يک برههاي، بريتانيا پشت سر هم هر شش هفته يکبار يکي از اين کشتيها ميساخت. انگليسيها خيلي لجباز بودن و قطعا تصميم داشتن که دست بالا رو داشته باشن.
اما عقبتر که ميريم، ميبينيم کهدر واقع آلمان بود که اين مسابقه رو آغاز کرد. زماني که به شکل غير منتظرهاي شروع به ساختن تعداد زيادي کشتي کرد و بنابراين اين تنش سالها ادامه داشت. سوء ظن همه جا رو فرا گرفت. هم پيمانها دشمن همديگه شدن. و حکمرانان اروپا از هم جدا شدن. واقعا تعجب آوره وقتي آدم متوجه ميشه که در واقع اکثر اونها خويشاوند بودن.
بيست سال بعد از گرفتن اين عکس خانوادگي، تقريبا تمام افراد حاضر در اين عکس، با فردي که نزديکشون ايستاده وارد يک جنگ ميشن. اين يک جنگ جهاني بود. اما باز هم به عقبتر بازميگرديم و ماجرا يکم شخصيتر ميشه. ويلهم دوم، قيصر آلمان، ميخواست در نگاه جهانيان اينجوري به نظر برسه. و به اين شکل... در واقع اينجوري به نظر ميرسيد.
دقت کرديد که چطور هميشه سعي داره دست چپاش رو پنهان کنه؟ اين مشکل رو از بدو تولد داشت. و اين منشا بسياري از مسائل شخصيِ جدياش بود. او متعقد بود که کسي بهش احترام نميذاره. مخصوصا در جايي که بيش از همه انتظارش رو داشت. او از يک ديپلمات پرسيد: «چرا من در انگلستان محبوبيت ندارم؟» «براي محبوب شدن چه کاري بايد انجام بدم؟»
واقعا خندهداره. آلمان واقعا داشت خوب پيش ميرفت. رشد و رونق خوبي داشت. اما براي او هيچ اهميتي نداشت. و بنابراين ويلهلم تصميمي گرفت. او هر طور شده بايد احتراماش رو به دست ميآورد. «در طول تمام سالهاي سلطنتام، هيچ کدام از هم قطارانام، پادشاهان سراسر اروپا، هيج توجهي به به گفتههاي من نکردن. به زودي، با نيروي دريايياي بزرگم که گفتههام رو تاييد ميکنه بيشتر بهم احترام خواهند گذاشت».
ماجراي چگونگي آغاز شدنِ اين جنگِ عجيب و دهشتناک بارها روايت شده. اما آيا داستان ديگري در کاره؟ چون هنوز يه چيزي هست که با کل ماجرا جور درنمياد. براي اين همه کشتي جنگي، رقابت ناوگانها و... خط ساحلي آلمان به اندازهي کافي بزرگ نبود. تهديد فرانسه و روسيه براي آلمان بيش از تهديد دريايي بود. و ويلهلم اين رو ميدونست. خوب، چرا همهي فکر و ذکرش دريا بود؟ چرا آدم براي ساختن يک نيروي دريايي که حتي بهش نياز نداره، ريسک کنه؟
و اين آخرين توقفمونه. و اين از اون لحظات عجيبيه که پاسخ در يک کتاب تاريخي وجود نداره. چون اين يک کتاب تاريخيه. اين مرد اين کتاب رو نوشته. در واقع، يک کاپيتان بازنشستهي نيروي دريايي آمريکا. و ايدهي اين کتاب يه چيزه. اونم اينکه اگر ميخوايد کشور بزرگ و قدرتمندي باشيد، بايد نيروي درياييِ بزرگ و قوي داشته باشيد. او ميگه از زمان روميها گرفته تا ناپلئون، تاريخ ثابت کرده که داشتن کشتي مساويه با موفقيت.
ايدهي ماهان، سراسر جهان، از روسيه تا ژاپن رو بيدار کرد. تنها يک نفر... تنها يک نفر بيش از هر کسي اين کتاب رو دوست داشت. «من کتاب کاپيتان ماهان رو صرفا نميخونم. اين کتاب سراسر وجود من رو فرا گرفته. دارم سعي ميکنم از برش کنم». «اين کتاب در تمام کشتيهاي من وجود داره و تمام افسرهاي من، مدام ازش نقل قول ميکنن».
خنده داره نيست که برخي اوقات ايدههاي ما ميتونن روابطي رو ايجاد کنن که ما خواهانشون نيستيم؟ و اينکه عدم اعتماد به نفس ميتونه ما رو تحت چه فشاري قرار بده؟ و تا زماني که در يک فضاي خفقان آور به سر ميبريد، فقط به چيزي نياز داريد که فضا رو تعديل کنه، هر چي که باشه.