آيا درسته که بهترين درامها با سکوت همراه ميشن؟ اينکه در اين درامها، آدمها ميتونن با احساساتي مواجه بشن که توفاني درونشون به پا مي ...
آيا درسته که بهترين درامها با سکوت همراه ميشن؟ اينکه در اين درامها، آدمها ميتونن با احساساتي مواجه بشن که توفاني درونشون به پا ميکنه. انسان، عنصر بنيادين در همهي هنرهاست. در يک فيلم هنري، ما ميخوايم آدمها رو ببينيم و از تجارب احساسيشون درس بگيريم. نکتهي مهم در مورد گرترود اينه که فيلمنامه به چند صحنه تقسيم نميشه. بلکه پيوسته پيش ميره.
ـ دراير از پيش برنامهي مشخصي براي نماهاي متحرک نداشت. همينجوري صبح شروع ميکرديم
و بازيگرها هيچ گريم يا لباس خاصي نداشتن. به تدريخ سکانس رو پيش ميبرديم. طوري که براي بازيگرها و دراير طبيعي باشه. و در مورد نورپردازي هم دست من باز بود.
دراير اونقدر غرق اين تکنيک بود که چند بار مجبور شدم بهش بگم که ديگه نميتونيم بيشتر از اين نوارِ فيلم تو دوربين جا کنيم و بايد يه سوراخي براش پيدا کنيم.
ـ آدم از خودش ميپرسه چطور ميشه با دراير کار کرد. اما من اين کار رو کردم. چطور ميشه به شيوهي دراير ديالوگ گفت؟ تنظيمات خاصي که از ما ميخواست، چطور به شيوهي خودش درمياومد؟ يا شيوهي فيلمبرداري مختص دراير چطور بود؟
بنتسن ميپرسيد: «دراير ممکنه از نماياب، صحنه رو چک کني؟» و او جواب ميداد: «بايد چک کنم؟» و همينطور که ما صحنه رو ميگرفتيم، پشت به ما مينشست و روش رو به طرف ما ميچرخوند.
اما يک سوال هنوز بيجواب مونده. چطور ديالوگهاي طولاني، فيالبداهه گفته ميشد؟ حتي نه به اين خاطر که ما فکر ميکرديم ديالوگهاي خوبيان. فيلم اينجوري ساخته شد.
ـوقتي دراير بعد از سالها يه فيلم ميساخت، فيلمنامهاش چيزي نبود که نيم ساعت پيش
نوشته باشه. سي سال روش کار کرده بود. و خيلي دقيق در مورد هر ثانيه و هر دقيقهاش فکر کرده بود. او ميدونست چي ميخواد. او طي سالها انبوهي از بريده روزنامه و عکس جمع آوري ميکرد. و اونا رو تو يه پاکت ميذاشت. يکدفعه بي سر و صدا با پاکتاش پيداش ميشد و خيلي متواضعانه ميگفت: «دوست دارم اين جوري بسازمش». و به آرامي به چيزي اشاره ميکرد و ما هم ميگفتيم: «ممم... تمام تلاشمون رو مي کنيم».
کارگردانياش حرف نداشت. اگر جوري بازي ميکردي که شبيه عکساش بشي راضي ميشد. او خيلي دقيق بود. همه چيز بايد واقعي ميبود. خيلي واقعي. يادم مياد يه ديالوگي داشتم که وقتي از پاريس برگشتم به نينا پنز ميگفتم. سر درد داشت و من بايد بهش قرص ميدادم.
و بايد بهش ميگفتم که اين قرصها مال پاريسان.
پرسيدم: «نميشه فقط بگم اين قرصِ سردرده؟ «دراير گفت: «نه بايد بگي مال پاريسه». سرم و انداختم پايين و به جعبهاي که توي دستام بود نگاه کردم و ديدم که قرصها واقعا مالِ پاريسه! پس حقيقت داشت. حقيقت توي دستاي من بود.اونا قرصاي سردرد مالِ پاريس بودن واين ديالوگ بايد گفته ميشد. بنابراين من گفتم : «قرص سر درد پاريسي ميخواي؟»
ـ همه چيز واقعيه... ملموسه. همه چيز فضاي خودش رو داره. کشويي رو باز ميکنيد و چيزي در کشو هست و هر چي که تو کشو باشه، انگار هميشه اونجا بوده. حس ميکنيد که او اينجارو خلق کرده و اينجا متعلق به شماست.
تفاسيري وجود داره که شما ازش سر در نمياريد اما تاثير خودش رو ميذاره. اين دقت و عشق، من بهش ميگم عشق، چيزهاييان که بيش از همه باهاشون مواجه بودم.
عجيبه که اين مرد انقدر متواضع بود و همچنان حرمت نفس بالايي داشت! به خاطر ميارم که با صداي آرامي درخواست ميکرد که سايهي برگهاي درخت راش يه گوشهاي بلرزه. و بسياري ازعوامل توليد نورپردازها يا افراد ديگه، زياد درکش نمي کردن. و ميگفتن: «دراير، واقعا لازمه؟» و او جواب ميداد: «من سايهي برگهاي درخت راش رو دوست دارم.» و دوباره اونها: «دست بردار دراير!» ممکن بود دراير رو ببينيد که... انقدر لجباز بود که انرژي درونياش به ده هزار ولت ميرسيد. و نزديک بود از خشم منفجر بشه و امواج خشماش مثل يک درياچهي کوچک بالاي لبهاش ظاهر ميشد: «من سايهي برگهاي درختان راش رو دوست دارم». و به خواستهاش هم ميرسيد. يعني سايهي برگهاي درخت راش.
ـ برام خيلي راحتتره که شخصيت يا ديدگاه خودم رو وارد يک تراژدي کنم. تا چيزي رو بهش اضافه کنم که آدما رو مجبور به گوش دادن ميکنه.
داستان گرترود چيه؟ قطعا در مورد رابطهي جنسي نيست. بلکه در مورد عشق و اروتيسمه. من رو به ياد شعري از شاعر انگليسي، ريچارد آلدينگتن ميندازه:
ممکن است مردي يا زني، براي عشق بميرد...
و شادمانه بميرد.
اما چه کسي براي
رابطهي جنسي ميميرد؟
گرترود در دسامبر 1964 براي اولين بار در پاريس روي پرده رفت. و با اين فيلم، دراير به شهري بازگشت که به عنوان يک فيلمساز، کار هنرياش رو قبول نداشت.
ـ تا به حال فرصت کرديد فيلمهاي مدرن سينماي فرانسه رو ببينيد؟
ـ بله ديدم. من موج نو رو دوست دارم.
ـ بسياري از نمايندگان سينماي مدرن فرانسه، امشب براي بزرگداشت شما به اينجا اومدن.
ـ بله. تروفو، لوک گدار، کلمان، کلوزو و ديگراني که من زياد نميشناسمشون.
ـ و از ديدارشون خيلي خوشحالم.
ـ من هميشه مجذوب چيزهايي ميشم که از الگوهاي استاندارد فراروي ميکنن. اينها کنجکاوي من رو برميانگيزن. و همينطور موج نو. من فقط احساس ميکنم که اين امواج به دريا باز ميگردن. اما بعد شايد بتونن در اونجا امواج جديدي رو ايجاد کنن.