قسمت اول را در اینجا مشاهده کنید.
پس چه رشتهاي بزرگترين آدمهاي موفق تاريخ رو به همديگه متصل ميکنه؟ خب، راستش قضيه خيلي ساده است اما کاملا ...
قسمت اول را در اینجا مشاهده کنید.
پس چه رشتهاي بزرگترين آدمهاي موفق تاريخ رو به همديگه متصل ميکنه؟ خب، راستش قضيه خيلي ساده است اما کاملاً با نحوه تفکر امروزي ما متفاوته.
من جوابش رو پيدا کردم. من سعي دارم براي توضيح اين قضيه از يکي از مجريهاي مصاحبههاي تلويزيوني استفاده کنم. يه کم عجيبه، ميدونم. گرچه اول بايد برگرديم سراغ داستان لئوناردو داوينچي. در قسمت قبلی، ما اونو در سي سالگي در سال ۱۴۸۲ ترک کرديم در حالي که از پا دراومده بود؛ نه کاري داشت و نه اقبالي.
و بعدش من يه کار بد کردم. من ۱۶ سال از زندگيش رو تماماً ناديده گرفتم تا مستقيماً به اولين شاهکارش برسم. بديش اين بود که اگه شما بخواين بدونين که چه طوري يه نابغه به وجود مياد بايد جوابتون رو توي اين سالها جستجو کنين. و اين داستانيه که هيچ وقت تعريف نميشه.
خب، الان سال ۱۴۸۲ هست و لئوناردو تازه به ميلان رسيده و روزهاي تلخ فلورانس رو پشت سر گذاشته. اون يه پروژه از اين مردِ ظاهراً متواضع دريافت ميکنه: دوک ميلان.
فکر ميکرد بالاخره اوضاع داره بر وفق مرادش ميشه.
خب، اما اينطور نميشه. در ابتدا، داستان «بانويي با قاقم» پيش مياد. در سال ۱۴۸۹، اين مرد از اين يکي ميخواد که تصوير اين زن و راسوش رو نقاشي کنه. خيلي هم خوب. اما اگه خوب نگاه کنين ميبينين که لئوناردو جزئيات خيلي زيادي رو وارد کرده و چهره راسو به دختر ارجحيت داره و ظاهراً دختر از اين ماجرا خوشحال نبوده.
بعد نوبت به «نفرين اسب غولپيکر» ميرسه. هشت سال بعد از ورودش به ميلان، اين مرد از اين يکي ميخواد که يه اثر واقعاً حماسي خلق کنه. يه مجسمه غولپيکر از يه اسب از جنس برنز.
لئوناردو با تمام وجود براش وقت ميذاره. کلي طرح اوليه براش ميزنه. يه مدل گچي در اندازه اصلي درست ميکنه. حتي براي انجام اين کار يه روش جديد براي غالبگيري اختراع ميکنه. بعد در دقيقه آخر، دوک ميفهمه که بيشتر به يه توپ برنزي احتياج داره تا يه اسب برنزي عظيمالجثه. و پروژه لغو ميشه. ماهها و ماهها کار به هدر ميره.
شکست پشت شکست مياومد اما لئوناردو ادامه ميده.
و در تمام اين مدت، اون از هر فرصتي براي طراحي، مطالعه، طرحهاي اوليه، نوشتن و نمونهسازي استفاده ميکنه.
اون اين کارها رو شبانه روز انجام ميده؛ براي ۱۶ سال.
همهچي، نقاشي نيمهکاره و اسب نيمهکاره، قاتلهاي حلقآويزشده و مشتريهاي ناراضي همه باعث پيشرفتش ميشن. تقريباً تمام افراد موفق تاريخ، اين فصل رو در داستانشون دارن و ما، به نحوي، فراموشش ميکنيم.
من اسمش رو ميذارم سالهاي سخت. رابرت گرين در کتاب «خبرگي» که الگوي زندگي آدمهاي موفق رو بررسي ميکنه، به اين دوره میگه: «دورهاي که عموماً به خودآموزي ميگذرد و بين پنج تا ده سال به طول ميانجامد و توجه کمي را به خود جلب ميکند چرا که فاقد داستانهاي دستاوردها و اکتشافات بزرگ است»
اما اين دوره بخشي از داستان هر آدميه. ماري کوري هفت سال با فقر در پاريس زندگي کرد در حالي که داشت درباره راديواکتيو مطالعه و تحقيق انجام ميداد.
مايکل فارادي هم هفت سال به عنوان دستيار آزمايشگاه کار کرد و حتي اجازه نداشت آزمايشهاي خودش رو انجام بده.
استفان کينگ براي نه سال هر روز مينوشت در حالي که حتي اولين رمانش رو هم نفروخته بود.
و جان کولترين، براي هفده سال، هر روز ديوانهوار تمرين ساکسيفون ميکرد قبل از اين که اولين آهنگ موفقش رو
در سال ۱۹۶۰ منتشر کنه. باشه، اما جريانِ کودکهاي نابغه چيه؟ مثل موتسارت و تايگر وود.
خب، اونها هم سالهاي سختشون رو سپري کردن. فقط خيلي زود دست به کار شدن.
- چند سالته، تايگر؟
- بابا!
- دو.
- دو؟
به همين سادگيه. يا دستکم به همين سادگي بود. و بعد يه چيزي تغيير کرد.
کریگ فرگوسن: من جوابش رو پيدا کردم.
اينجاست که پاي کريگ فرگوسن به وسط مياد. اگه نميشناسينش، کريگ فرگوسن يکي از مجريهاي برنامههاي شبانگاهي آمريکاست و بعضي وقتها يه چيزهاي ميگه که به طرز نامنظرهاي عميق ان.
کریگ فرگوسن: «در دهه پنجاه، اواسط دهه پنجاه ،و اوايل دهه شصت يه سري تبليغاتچي توي خيابون مديسون دور هم جمع شدن و فهميدن هدفشون اينه که محصولات رو به جوونترها بفروشن.
حس کردن بايد محصولات رو به جوونترها بفروشن چون اين طوري اونها تا آخر عمرشون محصولات رو ميخرن. اين صرفاً يه ايده تبليغاتي بود و قرار نبود آسيبي ايجاد کنه. صرفاً يه تحقيق کوچيک توي بازار بود. و اين شد که همه جوونها رو نشونه گرفتن چون جوونها کسايي هستن که ميتونيم بهشون جنس بفروشيم. و اتفاقي که افتاد اين بود که در يک چرخش عجيب روزگار دوران جواني توسط جامعه ارج نهاده شد. به طرزي بي سابقه در تاريخ بشر! مد روز و ميل عمومي به سمت جوان بودن و احمق بودن حرکت کرد. و الان اين نهايت آرزوي هر بچهايه.»
اين ارج نهادنِ جواني دست به دست تکنولوژي داد و درک ما رو از زمان منحرف کرد. دنيا سريعتر حرکت ميکنه و انتظارات ما هم همينطورن. اين روزها، ما ميخوايم در ۱۷ مرحله يا در ۱۷ دقيقه يا ۱۷ ثانيه به موفقيت برسيم. و وقتي وعدهي يه چيز جديدتر و بهتر فقط با يک کليک برآورده ميشه، کيه که بخواد ۱۷ سال صبر کنه؟
اما اين چيزيه که همه اين آدمهاي بزرگ رو به همديگه متصل ميکنه: اونها وارد بازي طولاني شدن. همه ما ذهن و استعداد و خلاقيت کافي رو براي پيوستن به اونها داريم. اما حالا که نوبت به انتخاب ميرسه، هيچ کدوم از ما صبر کافي رو داريم؟