تاريخ عاشق برندههاست. ميدونين، داستانهاي دستاوردهاي بزرگِ نابغهها. اما در واقع، تقريباً تمام اين داستانها مهمترين جزئياتشون رو از قلم انداختن. براي فهميدن اين جزئيات ...
تاريخ عاشق برندههاست. ميدونين، داستانهاي دستاوردهاي بزرگِ نابغهها. اما در واقع، تقريباً تمام اين داستانها مهمترين جزئياتشون رو از قلم انداختن. براي فهميدن اين جزئيات، ما بايد درنگ کنيم، و به جاي جستجوي برندههاي تاريخ، به دنبال بازندههاش بگرديم.
کتابهاي تاريخي مملو از داستانهاي اين افراد هستن. منتها بايد بدونين کجا دنباشون بگردين.
مثلاً ما به اثري مثل «شام آخر» نگاه ميکنيم...
و به خودمون ميگيم: «اينو يه نابغه نقاشي کرده» اما در واقع، نقاش اين اثر، لئوناردو داوينچي، يه جورايي بازنده بوده.
لئوناردو در سال ۱۴۵۲ در حومه فلورانس به دنيا اومد و طولي نکشيد که مردم متوجه تواناييش در نقاشي شدن. در چهارده سالگي، او به شاگردي يکي از بزرگترين نقاشهاي زمان درمياد. تا اينجاي کار که همه چي خوب بوده. اما لئوناردو يه مشکل داره: اون توي ذهنش ايدههاي بزرگي براي خلق يه سري شاهکار حماسي داره اما اونها انقدر جاهطلبانهان که لئوناردو هيچوقت نميتونه تمومشون کنه.
براي مثال، در سال ۱۴۸۱، بهش اجازه ميدن تا نقاشي ديواري «ستايش مغ» رو ترسيم کنه. در اين طرح ۶۶ تا آدم وجود دارن به اضافه حيوانات زنده شامل چند تا اسب جنگي و حتي چند تا راه پله.
تعجبي ندارد که اون نميتونه اين نقاشي رو به پايان برسونه. در اين زمان، لئوناردو کارهاي سفارشي انجام ميده و اگه شما هم اهل کار سفارشي باشين ميدونين که تحويل ندادن اثر، براي کسب و کار خوب نيست. نه تنها پولي بابت کار بهش نميدن بلکه حالا ديگه کسي هم استخدامش نميکنه.
اين موضوع داوينچي رو به مرد بداقبالي تبديل ميکنه که احتمالاً يکي از بازندههاي تاريخه. کار ترسناکي بود اما
اگه طراحي بلد باشين، ميتونين با نقاشي جنازهي مجرمها حدود چهل فلورين بدست بيارين. و تمام سفارشهايي که به لئوناردو داوينچي ميدن همينه. و ناراحتي بزرگتر اين که تمام نقاشهاي بزرگ فلورانس رو دعوت ميکنن به شرکت در بزرگترين برنامه هنري زمان: نقاشي کليساي سيستين.
دعوتنامهي لئوناردو هيچوقت نرسيد.
نکته جالب ماجرا اينه که در اين روزهاي ناملايم زندگي، لئوناردو پا به سي سالگي گذاشته. همه ما، در جواني، به سي سالگي به عنوان يک نقطه عطف وحشتناک نگاه ميکنيم که انگار اگه در اين سن به جايگاه مناسبي نرسيده باشيم، هيچ آيندهاي نخواهيم داشت.
و در اين سن، نيمي از زندگي رو سپري کرديم. تصور کنين لئوناردو که برايش سي سالگي به معناي ميانسالي بود چه حسي داشت. من ميتونم داستانهاي مشابه بسياري رو براتون تعريف کنم. توي سي سالگي، فارادی داشت آزمايشگاهِ يه دانشمند ديگه رو طي ميکشيد که امروز کمتر اثري ازش پيداست.
یولیسیز سایمن گرانت يه سرباز دونپايهي الکلي بود. مارسل پروست داشت با مامان و باباش زندگي ميکرد و نیکولا تلسا ورشکست شده بود. اين يکي رو هم همه ما ميشناسيم، اما آيا ميدونستين که توي سي سالگي ده سال ميشد که تلاش ميکرد بازيگر شه اما هنوز فقط بهش نقشهاي جزئي توي فيلمهاي تلويزيوني ميدادن و براي اين که خرج و مخارجش دربياد نجاري ميکرد؟
اما موضوع فقط در مورد کسايي نيست که توي سنين بالا کارشون رو شروع کردن. به نظر من، اين داستانها سعي دارن به ما بگن که امروز خلاق و موفق بودن به چه معناست. براي فهميدن معنيش، ما بايد از اين نجار معروف برگرديم به سراغ اون يکي نجار.
شام آخر يه شاهکاره، درست؟ لئوناردو يکي از مسائل پرسپکتيو رو حل کرده که براي سالها هنرمندها درگيرش بودن. صرفاً از روي جايي که دست مسيح قرار داره ما ميتونيم بفهميم يهودا کدومه. اون نه به شيوهاي محرز، بلکه به شيوهاي هوشمندانه در نقاشي قرار داده شده. اين اثر بود که لئوناردو داوينچي رو معروف کرد و به اولين اثر جاودانش تبديل شد. اما نکته حيرت انگيزش اينجاست که اين نقاشي در سال ۱۴۹۸ به پايان رسيد.
به ياد بيارين زماني رو که لئوناردو در سي سالگي داشت نقاشي مردهها رو ميکشيد. سال ۱۴۸۲. شانزده سال پيش از به پايان رسيدن شام آخر. به عبارت ديگه، لئوناردو داوينچي تازه در سن ۴۶ سالگي جايگاه خودش رو پيدا کرد. اين مقدار زمان لازمه تا در انجام کاري به اين درجه کيفي برسيم.
اما انگار ما اين چيزها رو فراموش کرديم. اين روزها ما خيلي عجول هستيم و متاسفانه در نگرشمون نسبت به خلاقيت يه نقطه کور خطرناک درست کرديم. اما چطور اين اتفاق افتاد و چه کاري ميشه براش کرد؟
جواب اين سؤال نزد اين ستاره تلويزيوني آمريکا و اسکلت سخنگوي اوست و ما در قسمت دوم به سراغ اونها ميريم.