مترجم: آيدين ثابتيان
گوينده: رضا آفتابی
من تیم برتون هستم. از بچگی نقاشی میکشیدم. به نظر میرسه وقتی که بچهها به مدرسه میرن، میدونی، معلم ...
مترجم: آيدين ثابتيان
گوينده: رضا آفتابی
من تیم برتون هستم. از بچگی نقاشی میکشیدم. به نظر میرسه وقتی که بچهها به مدرسه میرن، میدونی، معلم میگه اینجوری نباید نقاشی بکشی، باید اونجوری بکشی. پس وقتی بچهها به ده سالگی میرسن، ممکنه فکر کنن نقاشی بلد نیستن. ولی حتی اگه کسی به من میگفت نقاشی بلد نیستی، بازم از این کار لذت می بردم.
شانس آوردم معلمی داشتم که مجبورم نمیکرد جور خاصی نقاشی کنم. اون بچهها رو تشویق میکرد که به نوعی با هر توانی که دارن پیش برن و سبک خودشون رو دنبال کنن و دنبال احساس خودشون در نقاشی بگردن. این راهی بود برای کشف زندگی خیالیمون، احساسات درونیمون، که همیشه بخش مهمی از زندگی من بوده.
من هیچوقت هیچ کدوم از این کارها رو نشونِ کسی ندادم و هیچوقت اونها رو به عناون هنر یا اثر هنری حساب نکردم. بیشتر به خاطر این که اینها قرار نبوده اصلاً دیده بشن. چیزی که مهم بود پروسهی کارم بود. یعنی موقع فکر روی ایدههای یا کار روی پروژههام؛ یا اصلاً، فقط میدون دادن به فرایند ذهنی خودم. یکی از چیزهایی که دربارهی فعالیت موما دوست دارم اینه که کلیشهای مقولهبندی نمیکنه و فقط منحصر به فیلم یا نقاشی نیست در تلاش برای محو مرزبندی بین این دو موفق بوده.
این فرمها، مثلاً عکسها یا گرافیتیها و طرحهای کوچک برای من مهم ترین بخش هر پروژهای هستن. یعنی، وقتی درم کار میکنم، مثلاً اگه قرار باشه در موردش با بقیه صحبت کنم، برام اصلاً ساده نیست. لذا بخش مهم کار رو باید به صورت پروژههای شخصی انجام بدم. وقتی کارهایی رو که قبلاً بهشون نپرداخته بودم مرور میکنم، فکر میکنم همهیش به من انرژی بخشیدن. یعنی ارتباط منو با جهان دوباره برقرار کردن. و میگن که کی هستین و چی کار کردین و چی کار میخواین بکنین. وقتی به عقب نگاه میکنم میبینم که همیشه به نوعی دلمشغولیم این جنبه از درونمایه بوده.
این چیز، به نظرم، خیلی به تربیت آدم، پیشینه، و احساس آدم در کودکی و نوجوانی مربوط میشه و ... اون احساس انزوا و تنهایی و یا توی فکر و خیال بودن همیشه چیزی بوده که من عمیقاً حس میکردم. یعنی اون احساس نزدیکی به آدمهایی که کاملاً با جامعه جور در نمیان. اصطلاح نرمال همیشه برام ترسناک بوده چون همیشه بیانگر چیزیه که به نوعی وحشتی ویرانگر در خودش داره. من با فیلمهای ترسناک بزرگ شدم که عنصر پویاییشون هیولاهای رانده شده از اجتماع هستن و توشون مردم عادی بیشتر واجد عنصر شرارت هستن. این همیشه برای من پرمعنا بوده و نمیتونم ازش خلاص شم.
وقتی انیماتور دیزنی بودم، خیلی عجیبغریبتر از اینی که الان هستم بودم. فهمیدم وقتی که... جوراب راهراه میپوشیدم ذهنم زمینگیرتر میشه و موازنهی دوار خیلی عجیبی پدید میاد موقعی که احساس شیدایی یا شناوری زیادی داشتم، وقتی جوراب راهراه میپوشیدم، حس آرامش و توازن بیشتری بهم دست میداد و در این مورد چیز بیشتری نمیتونم بگم.
همیشه شگفتزده شدم که چطور تصاویر خاصی بزرگسالان رو از خود بیخود میکنن؛ در حالی که در واقع احتمالاً چیزی از فضای دوران کودکی خودشون بوده. و همیشه حس کردم کاری که قصههای پریان با من کردن این بوده که بچهها با این داستانهای انتزاعی و ترسناک ارتباط برقرار میکنند چون بازتابی تجریدی از زندگی و کنار آمدن انسان با ناشناختهها هستن. و این که تمام این تصاویر غریب و وحشتناک برای کودکی ضروری هستند. آدمها وقتی بزرگ میشن اینها رو به نوعی فراموش میکنن. یعنی بعضیها فراموششون میکنن.
اون چه همیشه در فیلمها منو ارضاء میکرده اکسپرسیونیسم آلمانیه. منظورم دینامیسم ظریفشونه، اشکالی با سایههای ظلمانی و تابناک، یعنی، آدمهایی مثل فریتز لانگ و کسایی مثل ژرژ ملییس. این فیلمها تونستن جوهر و احساسِ بودن در چشماندازی رویایی درونِ ذهنِ کسیرو... به چنگ بیارن. اگه تک و تنها توی یه جزیرهی برهوت افتاده بودم فیلمی رو انتخاب میکردم که مقتضی وضعیتم باشه مثلاً «امگا من» با بازی چلتون هستون. نمیدونم چرا این فیلم محبوبمه ولی همینه که هست. تک و تنها بودن و تصور این چالستون هستون باشم واقعاً ترسناکه. این دقیقاً احساسیه که دارم.
درباره آلیس در سرزمین عجایب بگم. لزوماً اینجوری نبوده که از بچگی در سرم پرورش داده باشم و حتماً قراره بوده باشه بسازمش. ولی، مطمئناً ادامه تصاویر و مضامین قبلی ذهنی منه. چیزهای زیادی توی این اثر موجوده که... میتونست توی خیلی از پروزههای شخصی من حاضر باشه. یعنی، تصویرگریِ نمادینِ قصههای پریان عنصری درشون هست که ادوارد دستقیچی برای من داشته. این عنصر در آلیس هم موجوده و به نظرم این جوهرِ ملموس این دوئه.
همینطور در بتمن. من هیچوقت هوادار پروپاقرص کمیک استریپ نبودم. ولی عااشق دنیای اون و قهرمانان و کاراکترهاش بودم. یعنی خصلت نهان اون و سودای پنهان کردن شخصیت. این خصلت چیزی بیپرده است که در عین حال برام خیلی شخصی بوده.
ابزار فیلمسازی مسلماً در طول سالها تغییر کرده. ولی من سعی کردم همون رویکرد قدیمی رو حفظ کنم. یعنی تا جایی که میشه کار رو تجربی، دستساز و خونگی نگه دارم. چون حس میکنم این یعنی، ... حضور بازگیران و صحنه و دست و پنجه نرم کردن با محدودیتها رو دوست دارم چون همه لطفش به همینه.
الان با این همه فناوری دم دست آدم، کار میتونه به نوعی نفسگیر بشه. و این دقیقاً برعکس اون چیزیه که من بهش عادت دارم. ولی با همه اینها آدم سعی میکنه تا جایی که میتونه کار رو انسانی و ملموس و حی حاضر نگه داره. که این خیلی با فیلمبرداری در خلاء که بازیگران حتی برای فیلمبرداری یک برداشت در کنار هم کار نمیکنند فرق میکنه. از سر گذروندن تجربه کار و شور و شوق لمس تار و پود صحنه، و دیدن کنار اومدن بازیگر با شرایط، چیزیه که برای آدم باقی میمونه. و من سعیام این بوده که این حال و هوا رو حفظ کنم.